* وقتی که دیدم آن پسر کوچک شلوار نداشت و آن یکی پسرک تمام کفش و لباس هایش پاره بود. و وقتی که جایی که زندگی می کردند پر از خاک بود. وقتی که تلویزیونشان( بقیه شو نمی گم 🙁 ) چطور آدم می تواند ناراحت نشود ما راحت داریم خونمون ایکس باکس بازی می کنیم آنها دارند … واقعاً چکار می کنن حوصلشون سر نمی ره؟ آره خلاصه خیلی ناراحت شدم و اینا.
* سقف های چوبی، دیوار های گلی ، خانه هایی که باورمان نمی شد خانه است. حیاط هایی که گل و خاک این خانه هایی بود که مردم کشورمان زندگی می کنند. گروهی از مدرسه دانش به کمک آن ها رفتند و …
* اتاقی نصف اتاق اتاقتان که در آن زندگی می کردند. در حیاطی آسفالتی و خاکی. در لگن ها دوش می گرفتند. کارگرانی که در کوره های گرم کار می کردند. زندگی شما و زندگی آن ها چه فرقی دارد. نمی اندیشید. کمی به جای مبل های قیمتی که در خانه هایتان دارید صندلی های چوبی و شکسته. به جای سقف از درها استفاده می کردند. خودتان را به جای آن ها بگذارید.
* احساس دلگرمی و همدردی با آنان حسی بود که باعث شد من بفهمم مردم فقیر هم در این شهر وجود دارند و این یعنی که هیچ وقت نباید به خود مغرور شویم و دیگران را هم ببینیم.
* همه مردمی که در آنجا زندگی می کردند به شدت نیازمند ارزاقی که ما به آن ها دادیم بودند و حتی از خیلی از وسایل اولیه زندگی محروم بودند.
* من وقتی که داشتم به آن ها کمک می کردم احساس خیلی بدی داشتم، می خواستم هر چه پول داشتم به آن ها کمک کنم. وقتی که به زندگی خودم فکر می کردم، می دیدم که چه زندگی شاهانه ای داشتم و دلم بسیار برای آن ها سوخت.
* وقتی که به آن جا نزدیک شده بودیم در ذهنم خانه هایی کوچک بود ولی وقتی که خانه ها را دیدم در جایم خشکم زد و دیدم که در آن جا خانه هایی با خشت و گل و کمی آجر بود که هر کدام به اندازه ی یک اتاق خواب جا داشت و در هر یک از آن ها خانواده های پنج یا شش نفره بود. در آن جا وقتی که به زندگی خودم فکر کردم کلی خدا را برای دادن این همه نعمت شکر کردم.
* سقفی چوبی و لایه ای از پلاستیک بود که حس اون افراد رو تو دلم جا کرد. نگاه های آنها بود که حس آنها را در من شکوفا کرد. کودکان بی سرپرست بودن که حس نا امیدی را در من شکوفا کرد.